چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی


که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی

پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان


نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی

چگونه باشد عاشق ز مستی آن می


که جام نیز ز تیزیش گم کند جامی

چه جای خاک که بر کوه جرعه ای برریخت


هزار عربده آورد و شورش و خامی

تو جام عشق چه دانی چه شیشه دل باشی


تو دام عشق چه دانی چو مرغ این دامی

ز صاف بحر نگویم اگر کفش بینی


مثال زیبق بر هیچ کف نیارامی

ملول و تیره شدی مر صفاش را چه گنه


نبات را چه جنایت چو سرکه آشامی

که خاک بر سر سرکا و مرد سرکه فروش


که شهد صاف ننوشد ز تیره ایامی

به من نگر که در این بزم کمترین عامم


ز بیخودی نشناسم ز خاص تا عامی